سایه

سایه

کنون ای سرگردان , در کدام ساعت از شب ایم؟!

قطعا بی محتوا ...

تصور کن وقتیو که برگه امتحان میاد دستت و میبینی خیلی کم شدی ، خیلی کم ...ولی با دوستات به نمرت می‌خندیو برگه امتحانو مچاله می‌کنی ، من همون برگه‌ مچاله شده ام که دورش بقیه دارن میخندن ...

آره ، منم باید خوشحال باشم ولی نیستم دیگه!' به خیلی دلایل ، یکیش اینکه داشتن حتی یه نفر که بتونه درکم کنه یا اگه حالم بود بتونم برم سراغش و یکم بهتر شم ازم دریغ شده !' 

یکی که انگاری هست ولی نیست در واقع ؛ یکی که فکر می‌کردم اگه یه روز بخوام سکوتمو بشکنم ، پیش اون امکان پذیره ولی وقتی ابتدایی ترین دغدغه ها و مشغولیات ذهنیمو پیشش گفتم ، پشیمون شدم ، آره اون واکنشی که بایدو ندیدم و پشیمون شدم ...

 

اکثر درونگرا ها حداقل تو مجازی‌شون میتونن راحت ارتباط برقرار کنن و احتمالا کلی شخص مجازی که براشون با ارزش هستن رو دارن ...

ولی من ، 

مجازیم از واقعیم تنهاتر 

واقعی از مجازی تنهاتر ...

یه مدت واقعا تنهاییمو دوست داشتم و با این حرف زدنای دو سه روزه و تقریبا بالاجبار خدشه دارش نمی‌کردم ، ولی خب الان نه ...

الان واقعا دلم تغییر میخواد ، هر چند که میدونم نمیتونم و باز هم این وضعیت مزخرف ادامه خواهد داشت ...

نسبت به این ضعف خیلی آگاهم ...

 

 

۵ نظر ۵ موافق ۰ مخالف

there is no one

عزیزِ هم‌زبان ، تو در کجایِ این زمانِ جفاکار نشسته ای ؟ 

کِی قرار است به فروغ کلماتت ، حال این فوادِ پر از هرج و مرجِ من خوب شود ؟! به چه دل خوش کنم و این روز ها را تحمل ؟ 

میدانی ، این حالِ نزار جسمی ، مشکلاتی که روحم را آزرده و نافرجام بودن پلن هایی که روزی از روزی دیگر سنگین و به تبع ، غیر قابل انجام تر می‌شوند 

بدجور حالم را گرفته ...

و به طرز آشفته ای شرمنده همگان گشتم ...

می‌توان شرمندهٔ خود نیز شد ؟ 

اگر می‌شود ، در جملهٔ قبلی نه ، در قبلی تَرَش ، " همگان " را " خودم " بخوان .

دیگر ، جانم برایت بگوید که این روز ها دماغ هیچکس چاق نیست ، شاید دلیلش این باشد که عموقناد بازنشسته شده و دیگر کسی با شنیدن الفاظ نامفهموم " کی بود که گفت قاطینگا ، کی صدا زد پاتینگا " لبخند نمی‌زند ، بخواهم رو راست باشم خودم هم مطمئن نیستم که آن کلمه ها را درست نوشته باشم !- 

 

این روز ها بیش از هر چیزی " تحمل " را در آغوش می‌فشارم ، و با حس بیگانه " تنفر " در حال آشنایی هستم .

تنفر از کسانی که در حالت عادی باید جانم برایشان در برود . اما حقیقت با چیزی که ظاهراً نمایان شده ، بسیار تفاوت دارد .

خب بگذریم ...

نمی‌خواهم تو را با تو دار بودن آشنا کنم ، اینکه حتی یک نفر نداند در وجودت چه می‌گذرد ، 

تو باید قوی باشی ، آن‌قدر که تمام ناملایمات را سرِ باعث و بانیش ، هر چند عزیز ، هر چند نزدیک ، فریاد بکشی !

من نیز دارم تمرین می‌کنم ، به ناراحتی می‌انجامد ، اما به این‌که می‌فهمند تو نیز متوجه همه چیز هستی ، می‌ارزد .‌

 

سرت را بیش از این درد نمی‌آورم ، 

ملالی نیست جز دوریِ شما :> 

تا نوشته های احتمالیِ بعد ، بدرود 

۱ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

صرفا جهت روشن شدنِ ستاره !

یعنی الان داره با کی حرف میزنه ..‌

یعنی اگه من برم تفاوت زیادی احساس نمیشه ؟! 

سریع جام پر میشه ؟! 

نه بابا ، من این هم وقتمو با اون گذروندم ، 

مگه میشه ؟! 

- میخوام باور کنم میشه ، دوست دارم از همین آدمایِ کم زندگیم هم دور بشم ؛ اصلا میشه کسی به من فکر نکنه ؟! ( حالا انگار خیلی همه بهت فکر میکنن ) 

نمیدونم این چه حسیه نسبت بهشون پیدا کردم ولی خب واقعا نیاز دارم میتونستم تنها زندگی کنم ، 

با یه شماره جدید و بدون دسترسی به هیچ برنامه ارتباطیی ؛ اینارو پای افسردگی نذارین واقعا ، 

جداً از این لفظ خوشم نمیاد ، حتی وقتی چند وقت پیش تست دادم و اومد : افسردگی شدید :\\ 

خندیدم ، تصورشم وحشتناکه...

حس می‌کنم همین دیروز بود که با حالت خوشحالی از اینکه مدرسه یه هفته تعطیله اومدم خونه ، 

ولی چقد اون روز تو مدرسه بهم سخت گذشت ...

سرماخورده و با ماسک فیلتر دار کنار شوفاژ نشسته بودم ( از بس سرماییم صندلیِ کنار شوفاژو تصرف کرده بودم تو مدرسه D: ) 

واقعا داشتن به دید یک عدد کرونایی بهم نگاه میکردن :\\\ 

و میگفتن برو خونه :|| 

این در صورتی بود که حدود یک ماه(شایدم بیشتر) بعد تو استانمون اولین مورد کرونا شناخته شد ...

 

پ.ن۱ : کارنامم اومد :| به نسبت اینکه هیچکدوم از امتحانا رو نخونده بودم ، راضیم تقریبا ، چون فک میکردم بالاتر از ۱۵ نداشته باشم :"] 

پ.ن۲ : متن چی بود که پی نوشت داشته باشه ؟ :| احتمالا پاکش کنم 

پ.ن۳ : ینی اگه مدارس حضوری بشه ، انقدر که از همکلاسیام دور شدم ، که فک کنم مثل یه تازه وارد باشم ..

پ.ن۴ : حس میکنم حتی توان نوشتن یه انشا ساده ام ازم گرفته شده 

پ.ن۵ : از دیدن نظراتتون خوشحال میشم D:

حسن ختام ! 

۶ نظر ۴ موافق ۰ مخالف

I want ...

کاش میشد مثل کلاه و شال گردنم که سوم دبستان گم کردم ، مثل انبوه پاک کن هایی که توی دبستان گم کردم ،

مثل برگه جزوم که روش یه دوبیتی نوشتم و بعد گم شد و در اصل با یه تیر دو تا گل کاشتم ، 

خودمم گم می‌کردم ، پیداش نمی‌شد هیچ وقت 

هیچ وقت ...

۷ موافق ۱ مخالف

۵ اسفند

روز مهندس مبارک ؛ عملگرا های خلاق *-* 

نمیدونم در وصف این شغل دوست داشتنی چی بگم ...

خیلی محبوبمه ولی :) 

مبارکِ هر کی که هست :) 

۴ نظر ۱۰ موافق ۰ مخالف

۸.| نَسخ |

'

_ ازش بیزار بودم ، میدونستم داغون شده ، ولی دلم میخواست از زبون خودشم بشنوم ‌. با پوزخند بهش گفتم : چته ؟ چه خبره ؟ یکم حرف بزن ببینم اصلا زبون داری ...! 

 

+ گفت : هیچی ، روزمرگی 

پوچ تر از هیچ 

ظلمانی همانند آسمان ابری به هنگام شام 

ویران تر از بم 

آشوب تر از بحر طوفانی 

خالی از نشاط چون کویر خالی از نبات 

 و القصه ... مگر مرگ مرا چاره کند ...

 

_ پوزخندم حالت قهقهه گرفته بود ..‌ گفتم : راحت ترم میتونستی بگی ، از چشمات معلومه همه چیز ... بمیر خب ، چرا نمی‌میری پس ..!! اصلا چرا خودم کارتو تموم نکنم ..

چشم گردوندم ، گلدون روی میزو دیدم ،

وسیله خوبی به نظر می‌رسید 

پرت کردم سمتش ، 

آینه اتاق شکست ....

 

 

۱ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

*کاش بفهمین

زوج‌ها ، اگه سازش ندارین به این فکر نیفتین که اگه بچه بیاد ، درست میشه ، 

درست که نمیشه هیچ ، اون بچه از شما هم داغون تر میشه 

۴ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

۷.دادار

از دویدن خسته شده بود ، آب می‌خواست اما نیافت ...

بنشست و فریاد زد : آخر بی انصاف ها ، کم به داد روزهایِ بیماریتان رسیدم که اینگونه رهایم کردید ؟! 

پاسخی نیافت ؛ از یاری جستن دست کشید ، 

برخاست و دویدن را از سر گرفت , 

خورشید به میان آسمان رسیده بود ، نگاهی به پا های برهنه اش کرد ، حتی کفش پوشیدن را از یاد برده بود ...

کمی جلو تر رفت ؛ به جاده رسید

انتظار تابلویی با این مضمون را می‌کشید : 

< رهایی از عزلت , فاصله : ۱۰۰ کیلومتر >

 

اما نه ، نوشته روی تابلو آن نبود ؛ 

به جای آن با نویسه‌ای چشم نواز نوشته شده بود : 

 

أنت‌ لست‌ وحید ؛

أنت‌ محاط‌ بالله‌ من‌ کل‌الجهات . 

تو تنها نیستی ؛ تو از هر طرف با خدا احاطه شده ای ... فاصله : نزدیکتر از رگ گردن

 

او دیگر تشنه نبود . . . 

ادامه مطلب ۲ نظر ۶ موافق ۰ مخالف

۶. خ سین ت میم

 

 

گاه باید خندید بر غمی بی پایان ¿¡

نه صرفا همیشه ;

گاهی هم باید قبول کنی تو یه غروب تابستونی که از باشگاه برگشتی ، تو یه کوچه خلوت و تاریک ، اون نفری از تیم مقابل که زدی زیر چشماش بادمجون کاشتی ، رفیقاشو جمع کرده و حالا تو رو اونجا تنها گیر آورده ؛ بنابراین ... تا جا داری ازشون کتک میخوری ¡ خستگی بعدشو حس کردی ؟ خب .. گاهی همین طوره ، همون قدر خسته ای ... ولی هیچکدوم از اون اتفاقات ابتدایی نیفتاده .. آره ! خیلی بی دلیل خسته ای .

شاید اینجور مواقع روحمون خسته‌اس، شایدم شخصیت دنیای موازیمون از دفتر کار دلخواهش برگشته خونه و خستس

هوم ؟!

 

۲ نظر ۵ موافق ۰ مخالف

۲. * بعد برو *

به نیمکت چوبی انتهای پارک خیره میشوم ؛ مدت زیادی آنجا می‌نشستی ، میروم و از آن میپرسم : خط اخمش را یادت هست ؟ یا چین کنار چشم هایش وقت خنده¿

 

پر واضح است که پاسخی نمی یابم ، من از سر اقبال یا از سر ادبار میان انیمیشن هایی که وقتی قدم به کابینت بالایی نمی‌رسید ، می دیدم  ، زندگی نمی‌کنم ؛ باید بپذیرم به دورانی رسیده ام که زندگی برایم شمشیرش را از رو بسته ، و قرار نیست روی مبل بنشینم و خیال کنم خلبان بوئینگ ۷۴۷ هستم و بقیه هم آب به ریشه تازه سبز شده یِ رویایم بریزند ؛ حال باید تشخیص بدهم هر فرد در هر لحظه از کدام نقابش استفاده کرده ... درد هست ، اما مثل قدیم تر ها با چایی نبات حل نمی‌شود ، درد هست اما گوشی نیست تا با گفتنش ، کمی از سنگینی روی شانه هایمان کم شود ، درد هست اما دگر من آن آدم سابق نیستم که بیانش کنم ؛ حال که بیشتر فکر می‌کنم می‌بینم من هیچگاه زبان باز نکردم که حرف هایم با دال آغاز شود ، با " ر " به وسط برسد و به دال ختم شود ، من همیشه و همیشه گوش بودم  ، در آینده نیز گوش خواهم ماند ، گوش بودن به مراتب ساده تر از صوت بودن است ، دست کم آسوده خاطری که حرف هایت کوچه به کوچه و محل به محل بین چهره های نا آشنا بُر نمی‌خورد ...

.

.

دستی به نیمکت چوبی سرد می‌کشم ، سرما برایم عادی است ، هر روز با یک شیء سرما به جانم می افتد ، با یک نگاهِ سرد ، سخن سرد و حتی افکار سرد ...

دیگر برای بازگشتت شوق ندارم ، حتی از برگشتنت محزون هم نمی شوم 

بی تفاوت شده ام ، 

هم نسبت به تو 

هم نسبت به همه 

و حتی 

نسبت به خودم ...

۲ نظر ۲ موافق ۰ مخالف
پیوندها
پیوندهای روزانه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان