از دویدن خسته شده بود ، آب میخواست اما نیافت ...
بنشست و فریاد زد : آخر بی انصاف ها ، کم به داد روزهایِ بیماریتان رسیدم که اینگونه رهایم کردید ؟!
پاسخی نیافت ؛ از یاری جستن دست کشید ،
برخاست و دویدن را از سر گرفت ,
خورشید به میان آسمان رسیده بود ، نگاهی به پا های برهنه اش کرد ، حتی کفش پوشیدن را از یاد برده بود ...
کمی جلو تر رفت ؛ به جاده رسید
انتظار تابلویی با این مضمون را میکشید :
< رهایی از عزلت , فاصله : ۱۰۰ کیلومتر >
اما نه ، نوشته روی تابلو آن نبود ؛
به جای آن با نویسهای چشم نواز نوشته شده بود :
أنت لست وحید ؛
أنت محاط بالله من کلالجهات .
تو تنها نیستی ؛ تو از هر طرف با خدا احاطه شده ای ... فاصله : نزدیکتر از رگ گردن
او دیگر تشنه نبود . . .