يكشنبه ۳ اسفند ۹۹
'
_ ازش بیزار بودم ، میدونستم داغون شده ، ولی دلم میخواست از زبون خودشم بشنوم . با پوزخند بهش گفتم : چته ؟ چه خبره ؟ یکم حرف بزن ببینم اصلا زبون داری ...!
+ گفت : هیچی ، روزمرگی
پوچ تر از هیچ
ظلمانی همانند آسمان ابری به هنگام شام
ویران تر از بم
آشوب تر از بحر طوفانی
خالی از نشاط چون کویر خالی از نبات
و القصه ... مگر مرگ مرا چاره کند ...
_ پوزخندم حالت قهقهه گرفته بود .. گفتم : راحت ترم میتونستی بگی ، از چشمات معلومه همه چیز ... بمیر خب ، چرا نمیمیری پس ..!! اصلا چرا خودم کارتو تموم نکنم ..
چشم گردوندم ، گلدون روی میزو دیدم ،
وسیله خوبی به نظر میرسید
پرت کردم سمتش ،
آینه اتاق شکست ....