جمعه ۲۴ بهمن ۹۹
گاه باید خندید بر غمی بی پایان ¿¡
نه صرفا همیشه ;
گاهی هم باید قبول کنی تو یه غروب تابستونی که از باشگاه برگشتی ، تو یه کوچه خلوت و تاریک ، اون نفری از تیم مقابل که زدی زیر چشماش بادمجون کاشتی ، رفیقاشو جمع کرده و حالا تو رو اونجا تنها گیر آورده ؛ بنابراین ... تا جا داری ازشون کتک میخوری ¡ خستگی بعدشو حس کردی ؟ خب .. گاهی همین طوره ، همون قدر خسته ای ... ولی هیچکدوم از اون اتفاقات ابتدایی نیفتاده .. آره ! خیلی بی دلیل خسته ای .
شاید اینجور مواقع روحمون خستهاس، شایدم شخصیت دنیای موازیمون از دفتر کار دلخواهش برگشته خونه و خستس
هوم ؟!