عزیزِ همزبان ، تو در کجایِ این زمانِ جفاکار نشسته ای ؟
کِی قرار است به فروغ کلماتت ، حال این فوادِ پر از هرج و مرجِ من خوب شود ؟! به چه دل خوش کنم و این روز ها را تحمل ؟
میدانی ، این حالِ نزار جسمی ، مشکلاتی که روحم را آزرده و نافرجام بودن پلن هایی که روزی از روزی دیگر سنگین و به تبع ، غیر قابل انجام تر میشوند
بدجور حالم را گرفته ...
و به طرز آشفته ای شرمنده همگان گشتم ...
میتوان شرمندهٔ خود نیز شد ؟
اگر میشود ، در جملهٔ قبلی نه ، در قبلی تَرَش ، " همگان " را " خودم " بخوان .
دیگر ، جانم برایت بگوید که این روز ها دماغ هیچکس چاق نیست ، شاید دلیلش این باشد که عموقناد بازنشسته شده و دیگر کسی با شنیدن الفاظ نامفهموم " کی بود که گفت قاطینگا ، کی صدا زد پاتینگا " لبخند نمیزند ، بخواهم رو راست باشم خودم هم مطمئن نیستم که آن کلمه ها را درست نوشته باشم !-
این روز ها بیش از هر چیزی " تحمل " را در آغوش میفشارم ، و با حس بیگانه " تنفر " در حال آشنایی هستم .
تنفر از کسانی که در حالت عادی باید جانم برایشان در برود . اما حقیقت با چیزی که ظاهراً نمایان شده ، بسیار تفاوت دارد .
خب بگذریم ...
نمیخواهم تو را با تو دار بودن آشنا کنم ، اینکه حتی یک نفر نداند در وجودت چه میگذرد ،
تو باید قوی باشی ، آنقدر که تمام ناملایمات را سرِ باعث و بانیش ، هر چند عزیز ، هر چند نزدیک ، فریاد بکشی !
من نیز دارم تمرین میکنم ، به ناراحتی میانجامد ، اما به اینکه میفهمند تو نیز متوجه همه چیز هستی ، میارزد .
سرت را بیش از این درد نمیآورم ،
ملالی نیست جز دوریِ شما :>
تا نوشته های احتمالیِ بعد ، بدرود