سوگ سیاوش در دلم ، باران آتش در دلم
طوفان شدی در جانم و دریا گذشت از ساحلم...
همین .
سوگ سیاوش در دلم ، باران آتش در دلم
طوفان شدی در جانم و دریا گذشت از ساحلم...
همین .
گوشی بعد از سه روز و ۱۲ ساعت که رنگ شارژرو ندیده بود، حالا با ۵% شارژ دید .. این واقعا برای منی که یه مدت مطمئن شده بودم معتاد این فضا شدم عجیبه که استفادهم اینقدر کم شده باشه ، ولی سوال اینجاست .. من تو این چند روز مگه کاری غیر یللی تللی داشتم ؟! یه طوری اوضاع خرابه که حس میکردم mbti بعد چند بار تست دادن اشتباه کرده و امکان نداره من J و برنامه ریز باشم , من عملاً هیچکاری انجام نمیدم . ولی بازم من دارم شخصیت برنامه ریز بودن و البته اسم کنکوری بودنو یدک میکشم ولی ذره ای شبیه اینا نیستم . به ماهیت خیلی چیزا فکر کردم ... و بعضیاشون دیگه برام پوچ شدن .
عشق یکطرفه رو حتما همتون شنیدین ... ولی به نظر من دوستیهای یک طرفه هم هست ؛ یه مدت که کنار بکشی متوجه میشی فقط تو بودی که داشتی اون رابطه رو حفظ میکردی...( بماند که این برای من شده مثه لپلپ که امکان نداره برای کسی پوچ در بیاد ولی برای من اتفاق افتاد.. )
و بعد غم .. وقتایی که خوشحالم که یه خلا احساس میکنم . یه طوری که منو توی واقعی بودنش به شک میندازه . غما برام یه جورایی عزیز شدن ، از روزایی که خوشحال باشم ، میترسم ؛ چون یه چیزایی رو فراموش کردم و اون شادیِ توهمی بیش نیست ...
ولی بعضی آدما بدون اینکه بدونن گاهی مارو خوشحال کردن .. یعنی طرف اصلا درگیر زندگیِ خودشه ، ولی همون کار عادیش لبخند آورده رو لبت .
نمیدونم براتون پیش اومده یا نه ، ولی خیلی عجیبه ! خیلی ...
پ.ن : سندروم پست بیمحتوا پیدا کردم :"
پ.ن۲ : کی دوازده فروردین شد ؟!
پ.ن۳ : بدجور بعد انتشار پستا پشیمون میشم و دلم میخواد برم همهرو حذف کنم ...
پ.ن۴ : خواب خیلی خوبه
- میدونی .. دارم خودمو دور میکنم ، از هر چیزی که باید متعلق به من باشه . دیگه نمیرم پیویش بگم : چ خبرا ؟! که با " سلامتی ، تو چه خبر" هاش تو ذوقم بخوره . دیگه هر دو یا سه روز یه بار اپامو چک میکنم و هیچ پیامی نداشتنام برام عادیه ، حتی دیگه یهویی نمیپرم مامانو بغل کنم .
حس میکنم دوباره تنهایی داره برام دوست داشتنی میشه ...
یه چیز دیگهرو هم باید بدونی ،
اینکه دیگه زیادی مراعات بقیه رو کردم . خندیدم و نفهمیدن یه بَم توی من هست ...
دنبال راهکار بودن براشون در حالی که خودم درموندهتر از همه بودم .
+ ولی ... دلم میخواست میشد یه مجنون آورد تو زندگیت ، شاید بهترت میکرد . غماتو باهات شریک میشد و تنها کسی میشد که برعکس بقیه ، میتونستی باهاش حرف بزنی .
- نه ؛ من میخوام خودم مجنون بشم . برای لیلیای که بلد نیست امید ببخشه ولی بودنش کافیه!
بیا ..
بیا تا در بَرَت دشواری ها را ببارم ، بیا و آن کسی باش که میتوان برایش بازگو کرد چه ها بر این من ناتوان گذشته , اگر میآیی ، به باد بگو صدای قهقهه هایت را به گوشم برساند نه آنکه جانم را سردتر کند ...
اما بدان ! برای من نامه ای که دستان تو را لمس میکند ، همان آغوش توست .
به این من نباید نزدیک شد ،
نزدیک که بشوی ، جز خستگی و غم چشم ها و دنیا دنیا سکوت چیزی دست گیرت نخواهد شد.
دورِ نزدیک که باشی ، دیگر این وجدان بی انصاف از بهر آزردن تو ، در خفا عذاب نمیکشد .
دورِ نزدیکِ من !
میآیی ؟!