- میدونی .. دارم خودمو دور میکنم ، از هر چیزی که باید متعلق به من باشه . دیگه نمیرم پیویش بگم : چ خبرا ؟! که با " سلامتی ، تو چه خبر" هاش تو ذوقم بخوره . دیگه هر دو یا سه روز یه بار اپامو چک میکنم و هیچ پیامی نداشتنام برام عادیه ، حتی دیگه یهویی نمیپرم مامانو بغل کنم .
حس میکنم دوباره تنهایی داره برام دوست داشتنی میشه ...
یه چیز دیگهرو هم باید بدونی ،
اینکه دیگه زیادی مراعات بقیه رو کردم . خندیدم و نفهمیدن یه بَم توی من هست ...
دنبال راهکار بودن براشون در حالی که خودم درموندهتر از همه بودم .
+ ولی ... دلم میخواست میشد یه مجنون آورد تو زندگیت ، شاید بهترت میکرد . غماتو باهات شریک میشد و تنها کسی میشد که برعکس بقیه ، میتونستی باهاش حرف بزنی .
- نه ؛ من میخوام خودم مجنون بشم . برای لیلیای که بلد نیست امید ببخشه ولی بودنش کافیه!