بایگانی اسفند ۱۳۹۹ :: سایه

سایه

کنون ای سرگردان , در کدام ساعت از شب ایم؟!

Happy new year

خب... سلام و عیدتون مبارک ،امیدوارم سال خوبی داشته باشین ^^ ؛

همین که ۱۴۰۰ بتونه یکم شبیه ۱۳۹۹ نباشه ، واقعا میشه عید به حسابش آورد .‌

پست آخر ۹۹ رو همون نگه داشتم که یه سری چیزا یادم بمونه ، به جاش این اولین پسته ۱۴۰۰ عه :")

 

کلی نوشتم و بعد : دیلیت 

همین‌قدر خلاصه فکر کنم وجهه بهتری داشته باشه :)

اینم بمونه یادگاری از اولین ساعات سال جدید وقتی تو خلا زمانی به سر می‌بریم که بلخره ۳۰ اسفند ۱۳۹۹ عه  یا ۱ فروردین ۱۴۰۰ و عید نوروز :" 

 

۲ نظر ۵ موافق ۰ مخالف

من دیگه وقت ندارم ...

-

من دیگه وقت برای اینکه بگردم دنبال اون کسی که بشه باهاش حرف زد ، ندارم ... دیگه وقت ندارم یکیو پیدا کنم که ثانیه ای درکم کنه ، هر چند الانم که فکر می‌کنم من قبلا دنبال همچین چیزایی نبودم که انتخاب کردم .. انتخاب کردم و اون انتخاب داره رنجم میده ولی من برام مهم نیست و موندم ..‌ موندم چون من باید پای انتخاب اشتباهم بمونم ، الان وقت این نیست که برم بگم اصلا یادت میاد من تا حالا درست حسابی حرف زده باشم ؟! آره تو منو برای حرف زدن انتخاب کردی ، بهم گفتی " دوست دارم ، همیشه خوب بودی برام " ، ولی خب گفتیم که من همینم ، میخوای بمون ، نمیخوایم ....

گفتی کسی‌و میخواستی که صد در صد برات باشه .. نمیدونم منظورت از صد در صد چیه ولی من خیلی برات وقت گذاشتما ، دیدی اصلا ؟! 

من خیلی شبا خودم داشتم با خودم می‌جنگیدم که اشکام نیاد پایین و نیومد ..‌

ولی خب حرفای تو رو تا تهش می‌شنیدم ...

گفتی دارم غلط میرم و بیا جلومو بگیر ..

ولی من متنفرم از خودم که اون شب بیدار بودم و اومدم جلوتو بگیرم ... تو اون شب منو تو بغض خفه کردی ...

 

الان نباید برم ، چون اگه برم فکر می‌کنی مثل آدمای اطرافت دارم بهت ضربه می‌زنم ، 

ولی من اگه محکوم بشم ساکت نمی‌مونم .. ولی میدونی الان جونِ متقاعد کردن تو نیست که متوجه بشی اونی که طلبکاره منم ، 

ولی تف تو این به اصطلاح صمیمیت که سه چهار روز هیچ حرفی رد و بدل نمیشه و تهش سکوت با " سلام ‌، خوبی " شکسته میشه و بعدش تمام ...

 

پ.ن : ۱۴۰۰ رو چجوری پیش بینی می‌کنین ؟! 

من مطمئنم برام پر اضطراب تر از ۹۹ میشه ، 

ولی حالا که داره پر استرس تر میشه ، کاش غم و اعصاب خوردی یکم به نفع این استرسای پیشرفت کرده ، کناره گیری کنن"

۶ نظر ۶ موافق ۱ مخالف

قطعا بی محتوا ...

تصور کن وقتیو که برگه امتحان میاد دستت و میبینی خیلی کم شدی ، خیلی کم ...ولی با دوستات به نمرت می‌خندیو برگه امتحانو مچاله می‌کنی ، من همون برگه‌ مچاله شده ام که دورش بقیه دارن میخندن ...

آره ، منم باید خوشحال باشم ولی نیستم دیگه!' به خیلی دلایل ، یکیش اینکه داشتن حتی یه نفر که بتونه درکم کنه یا اگه حالم بود بتونم برم سراغش و یکم بهتر شم ازم دریغ شده !' 

یکی که انگاری هست ولی نیست در واقع ؛ یکی که فکر می‌کردم اگه یه روز بخوام سکوتمو بشکنم ، پیش اون امکان پذیره ولی وقتی ابتدایی ترین دغدغه ها و مشغولیات ذهنیمو پیشش گفتم ، پشیمون شدم ، آره اون واکنشی که بایدو ندیدم و پشیمون شدم ...

 

اکثر درونگرا ها حداقل تو مجازی‌شون میتونن راحت ارتباط برقرار کنن و احتمالا کلی شخص مجازی که براشون با ارزش هستن رو دارن ...

ولی من ، 

مجازیم از واقعیم تنهاتر 

واقعی از مجازی تنهاتر ...

یه مدت واقعا تنهاییمو دوست داشتم و با این حرف زدنای دو سه روزه و تقریبا بالاجبار خدشه دارش نمی‌کردم ، ولی خب الان نه ...

الان واقعا دلم تغییر میخواد ، هر چند که میدونم نمیتونم و باز هم این وضعیت مزخرف ادامه خواهد داشت ...

نسبت به این ضعف خیلی آگاهم ...

 

 

۵ نظر ۵ موافق ۰ مخالف

there is no one

عزیزِ هم‌زبان ، تو در کجایِ این زمانِ جفاکار نشسته ای ؟ 

کِی قرار است به فروغ کلماتت ، حال این فوادِ پر از هرج و مرجِ من خوب شود ؟! به چه دل خوش کنم و این روز ها را تحمل ؟ 

میدانی ، این حالِ نزار جسمی ، مشکلاتی که روحم را آزرده و نافرجام بودن پلن هایی که روزی از روزی دیگر سنگین و به تبع ، غیر قابل انجام تر می‌شوند 

بدجور حالم را گرفته ...

و به طرز آشفته ای شرمنده همگان گشتم ...

می‌توان شرمندهٔ خود نیز شد ؟ 

اگر می‌شود ، در جملهٔ قبلی نه ، در قبلی تَرَش ، " همگان " را " خودم " بخوان .

دیگر ، جانم برایت بگوید که این روز ها دماغ هیچکس چاق نیست ، شاید دلیلش این باشد که عموقناد بازنشسته شده و دیگر کسی با شنیدن الفاظ نامفهموم " کی بود که گفت قاطینگا ، کی صدا زد پاتینگا " لبخند نمی‌زند ، بخواهم رو راست باشم خودم هم مطمئن نیستم که آن کلمه ها را درست نوشته باشم !- 

 

این روز ها بیش از هر چیزی " تحمل " را در آغوش می‌فشارم ، و با حس بیگانه " تنفر " در حال آشنایی هستم .

تنفر از کسانی که در حالت عادی باید جانم برایشان در برود . اما حقیقت با چیزی که ظاهراً نمایان شده ، بسیار تفاوت دارد .

خب بگذریم ...

نمی‌خواهم تو را با تو دار بودن آشنا کنم ، اینکه حتی یک نفر نداند در وجودت چه می‌گذرد ، 

تو باید قوی باشی ، آن‌قدر که تمام ناملایمات را سرِ باعث و بانیش ، هر چند عزیز ، هر چند نزدیک ، فریاد بکشی !

من نیز دارم تمرین می‌کنم ، به ناراحتی می‌انجامد ، اما به این‌که می‌فهمند تو نیز متوجه همه چیز هستی ، می‌ارزد .‌

 

سرت را بیش از این درد نمی‌آورم ، 

ملالی نیست جز دوریِ شما :> 

تا نوشته های احتمالیِ بعد ، بدرود 

۱ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

صرفا جهت روشن شدنِ ستاره !

یعنی الان داره با کی حرف میزنه ..‌

یعنی اگه من برم تفاوت زیادی احساس نمیشه ؟! 

سریع جام پر میشه ؟! 

نه بابا ، من این هم وقتمو با اون گذروندم ، 

مگه میشه ؟! 

- میخوام باور کنم میشه ، دوست دارم از همین آدمایِ کم زندگیم هم دور بشم ؛ اصلا میشه کسی به من فکر نکنه ؟! ( حالا انگار خیلی همه بهت فکر میکنن ) 

نمیدونم این چه حسیه نسبت بهشون پیدا کردم ولی خب واقعا نیاز دارم میتونستم تنها زندگی کنم ، 

با یه شماره جدید و بدون دسترسی به هیچ برنامه ارتباطیی ؛ اینارو پای افسردگی نذارین واقعا ، 

جداً از این لفظ خوشم نمیاد ، حتی وقتی چند وقت پیش تست دادم و اومد : افسردگی شدید :\\ 

خندیدم ، تصورشم وحشتناکه...

حس می‌کنم همین دیروز بود که با حالت خوشحالی از اینکه مدرسه یه هفته تعطیله اومدم خونه ، 

ولی چقد اون روز تو مدرسه بهم سخت گذشت ...

سرماخورده و با ماسک فیلتر دار کنار شوفاژ نشسته بودم ( از بس سرماییم صندلیِ کنار شوفاژو تصرف کرده بودم تو مدرسه D: ) 

واقعا داشتن به دید یک عدد کرونایی بهم نگاه میکردن :\\\ 

و میگفتن برو خونه :|| 

این در صورتی بود که حدود یک ماه(شایدم بیشتر) بعد تو استانمون اولین مورد کرونا شناخته شد ...

 

پ.ن۱ : کارنامم اومد :| به نسبت اینکه هیچکدوم از امتحانا رو نخونده بودم ، راضیم تقریبا ، چون فک میکردم بالاتر از ۱۵ نداشته باشم :"] 

پ.ن۲ : متن چی بود که پی نوشت داشته باشه ؟ :| احتمالا پاکش کنم 

پ.ن۳ : ینی اگه مدارس حضوری بشه ، انقدر که از همکلاسیام دور شدم ، که فک کنم مثل یه تازه وارد باشم ..

پ.ن۴ : حس میکنم حتی توان نوشتن یه انشا ساده ام ازم گرفته شده 

پ.ن۵ : از دیدن نظراتتون خوشحال میشم D:

حسن ختام ! 

۶ نظر ۴ موافق ۰ مخالف

I want ...

کاش میشد مثل کلاه و شال گردنم که سوم دبستان گم کردم ، مثل انبوه پاک کن هایی که توی دبستان گم کردم ،

مثل برگه جزوم که روش یه دوبیتی نوشتم و بعد گم شد و در اصل با یه تیر دو تا گل کاشتم ، 

خودمم گم می‌کردم ، پیداش نمی‌شد هیچ وقت 

هیچ وقت ...

۷ موافق ۱ مخالف

۵ اسفند

روز مهندس مبارک ؛ عملگرا های خلاق *-* 

نمیدونم در وصف این شغل دوست داشتنی چی بگم ...

خیلی محبوبمه ولی :) 

مبارکِ هر کی که هست :) 

۴ نظر ۱۰ موافق ۰ مخالف

۸.| نَسخ |

'

_ ازش بیزار بودم ، میدونستم داغون شده ، ولی دلم میخواست از زبون خودشم بشنوم ‌. با پوزخند بهش گفتم : چته ؟ چه خبره ؟ یکم حرف بزن ببینم اصلا زبون داری ...! 

 

+ گفت : هیچی ، روزمرگی 

پوچ تر از هیچ 

ظلمانی همانند آسمان ابری به هنگام شام 

ویران تر از بم 

آشوب تر از بحر طوفانی 

خالی از نشاط چون کویر خالی از نبات 

 و القصه ... مگر مرگ مرا چاره کند ...

 

_ پوزخندم حالت قهقهه گرفته بود ..‌ گفتم : راحت ترم میتونستی بگی ، از چشمات معلومه همه چیز ... بمیر خب ، چرا نمی‌میری پس ..!! اصلا چرا خودم کارتو تموم نکنم ..

چشم گردوندم ، گلدون روی میزو دیدم ،

وسیله خوبی به نظر می‌رسید 

پرت کردم سمتش ، 

آینه اتاق شکست ....

 

 

۱ نظر ۳ موافق ۰ مخالف
پیوندها
پیوندهای روزانه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان