۸.| نَسخ | :: سایه

سایه

کنون ای سرگردان , در کدام ساعت از شب ایم؟!

۸.| نَسخ |

'

_ ازش بیزار بودم ، میدونستم داغون شده ، ولی دلم میخواست از زبون خودشم بشنوم ‌. با پوزخند بهش گفتم : چته ؟ چه خبره ؟ یکم حرف بزن ببینم اصلا زبون داری ...! 

 

+ گفت : هیچی ، روزمرگی 

پوچ تر از هیچ 

ظلمانی همانند آسمان ابری به هنگام شام 

ویران تر از بم 

آشوب تر از بحر طوفانی 

خالی از نشاط چون کویر خالی از نبات 

 و القصه ... مگر مرگ مرا چاره کند ...

 

_ پوزخندم حالت قهقهه گرفته بود ..‌ گفتم : راحت ترم میتونستی بگی ، از چشمات معلومه همه چیز ... بمیر خب ، چرا نمی‌میری پس ..!! اصلا چرا خودم کارتو تموم نکنم ..

چشم گردوندم ، گلدون روی میزو دیدم ،

وسیله خوبی به نظر می‌رسید 

پرت کردم سمتش ، 

آینه اتاق شکست ....

 

 

۱ نظر ۳ موافق ۰ مخالف
aramm 0_0
۰۳ اسفند ۱۹:۰۱

اخرش... فوق العاده بود!....

پاسخ :

مرسیی*-*
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
پیوندها
پیوندهای روزانه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان