سایه

سایه

کنون ای سرگردان , در کدام ساعت از شب ایم؟!

۳. همیشه ام عنوان مناسب پیدا نمیشه

بارها و بارها 

در هنگامه افول خورشید 

ولو به وقتِ شفق ،

 او را می شنیدم ...

خنده هایش را ، رویا هایش را 

و بیشتر از همه ، درد و فغان هایش را 

آنگونه که می توانم بگویم پرونده‌یِ زندگی اش از زیر دست من گذشته ...

و من رییس یک دفتر بیمه که کارش پیش من گیر بود ، 

چه چیزی را می‌خواست بیمه کند ؟! 

- شنیده شدنش را -

شنیدم حرف هایش را 

گاه به راه حلی زبانم گشوده شد و گاه فقط شنیدم !

چون خودش انتخاب کرده بود ...

و حال من مانده ام ، خسته و آزرده و زنگار بسته ...

خسته از مصاحبت هایی که بی شروع ، پایان یافت ...

آزرده از دست هایی که حتی برای یک بار ، آن چه میخواستم را به من هدیه نکرد 

و زنگاری متشکل از خشم ، سرزنش و آتیه ای تیره ...

حتی تیره تر از این روز هایم ، 

 

اما تو بدان ، حتی همین الان هم ، در بحبوحه عزلت

باز هم تو را می شنوم ! 

 

۵ نظر ۸ موافق ۰ مخالف

فاقد محتوایِ مفید

.

 ۱/ من جزئیات رو در مورد همه متوجه میشم، اما فقط در مورد یه عده خاص بروز میدم.

و امان از اون روزی که اون عده خاص ذوقم رو کور کنن... حقیقتا گویی برای مدتی کل وجودم کور خواهد شد. 

 

۲/حس می‌کنم چیزهایی که دوست دارم، داره یادم میره.

مثلاً وقتی یکی می‌نویسه من عاشق ماه‌ام، عاشق گربه‌هام و... به این فکر میکنم که چه چیزی رو دوست دارم؟ و یادم نمیاد. 

من نخل رو دوست دارم، و همیشه در شهر های شمالی توجهم رو جلب می‌کردن.

همیشه دلم میخواسته برم یه نخلستان رو ببینم؛

اما اگر ازم می‌پرسیدن چه چیزهایی رو دوست داری؟ یادم نمیومد بگم یکی از چیزهایی که دوست دارم نخله.

تا الان که یه کانال راجع به نخل حرف زد و برای من هم یادآوری شد.

 

۳/ تعطیلات زیاد بود و الان دیگه دلم نمیخواد برگردم به خوابگاه و دانشگاه. جزوه‌ها و دفترهایی که با خودم آورده بودم، تو این مدت حتی دستم بهشون نخورد... 

 

همینطور نوشتم و نوشتم. دوازده خط، سیزده خط.نوشتم و نوشتم و گلایه کردم. یهو به خودم اومدم و گفتم: این وضعیت که داری ازش گلایه می‌کنی، همون چیزیه که اگر به دستش نمی‌آوردی، دیگه معلوم نبود چه چیزی بتونه خوشحالت کنه یا از شرمساری‌ت کم کنه. پس به جای همه اون‌ها فقط خدا رو بابت چیز هایی که داری شکر کن.

 

۱ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

نه؛ نشد.

راه میرم بغضم می‌گیره، بیکار یه گوشه نشستم بغضم می‌گیره، سر کلاس بغضم می‌گیره، بارون میباره و بغضِ مدامَم، تبدیل به گریه‌ میشه. فکر می‌کنم دیگه تموم شده اما الان که دارم اینارو می‌نویسم دوباره بغضم گرفته، در واقع من یک بغض متحرک شدم که منتظر یه اشاره‌ست تا بترکه. حتی گاهی نیاز به اشاره هم نداره، به زمان و مکان هم بی‌توجهه.
و القصه... زمانی که فکر می‌کنی دیگه همه چیز تموم شده، دوباره از اول شروع میشه. دورِ باطل.

۲ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

خرده حرف

/ خب؛ فکر می‌کردم الان دیگه اوضاع بهتره از بعضی جهات. دیگه کنج عزلت گزیدن کافیه و خوبه تعاملم با بقیه بیشتر بشه. اما حدس بزنید چی؟ تعامل با آدما داره اذیتم می‌کنه. یعنی اینجوریه که وقتی حرفم باهاشون تموم میشه، اعصابم بهم ریخته و جالبه خودم هم متوجه نمیشم چرا‌. اصلا درک نمی‌کنم وقتی هیچ مسئله اذیت کننده‌ای وجود نداره، چرا دارم همچین حس‌های بدی رو متحمل میشم‌. نباید اینجوری می‌شد. نقطه امنی خارج از چهاردیواریِ خونه ندارم. احتمالاً پیش‌تر داشتم و الان از دستش دادم.
اما بیاین اینو بهتون بگم که گاهی واقعاً این نیز می‌گذرد و تمام وجودتون (خداروشکر) میشه‌. در واقع شما یه الحمدالله‌ می‌شید که دست و پا درآورده.
/ آرشیو اینجا رو دوست ندارم. تماماً تصویر روزهای تاریک و ناامیدیه. کاش هنر نوشتن داشتم تا از این پس رو بهتر و روشن‌تر می‌نوشتم.
/ دی‌ماه سال گذشته نوشتم: همه‌مان روزی امید را پیدا خواهیم کرد؟!
الان می‌نویسم: همه‌مان روزی امید را پیدا خواهیم کرد.

۳ نظر ۴ موافق ۰ مخالف

دوراهیِ حذف و انتشار ۲

دردودل.

نمیدونم چطور تونستم فندک بگیرم زیرِ این دو سال و عمرمو دود کنم. حد اعلی‌ بیهودگی کجاست؟ احتمالاً دارم فتحش می‌کنم. احساس ناکافی بودن می‌کنم در حالی‌که کاری نکردم که کافی به نظر برسم. چطور میشه یه آدم کاملاً اشراف داشته باشه که یک راه داره و برای اون یک راه هم تلاش نکنه؟ وقتی نتیجه تلاش نکردناش بغض شدن، حرص شدن، شرمندگی شدن، سرافکندگی شدن، باز هم درس نگیره و همون روال سابق؟ آخه کدوم عقل سلیمی قبول میکنه این رو. دیگه حتی اشک ریختن هم مسخره به نظر می‌رسه. اصلاً اشکی در کار نیست. فقط بیخیالیه و بیخیالی. تکرار دوباره؟ مضحک. نمیدونم.
تنها شدم چون خودم دلیل منطقی برای احوالاتم نمی‌دیدم، فکر کردم اگر تنها باشم کمِ کمش خیالم از ناراحت نشدن بقیه راحته. اما احساس می‌کنم بیشتر دارم غرق میشم. نمیدونم چی میخوام از این زندگی. آمال و آرزو؟ غریبه‌ترین‌ها. میام توی نوت تا این‌هارو بنویسم، چشمم میخوره به دیالوگی که از فیلم نوشته بودم:
《تو خیلی نزدیک شدی، اما موفق نشدی.
اگر میخواستی موفق شی، باید قبل این موفق میشدی.》

و خراب شدن دوباره‌یِ تمام آوار‌ها روی سرم.

 

۱ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

عجزنامه

با عرض سلام و ادب؛
پیشاپیش امیدواریم اوقات شریف مکدر نشود. اصلاً رها کنید و بروید به باقی امور برسید، ما راضی نیستیم حتی ذره‌ای خاطرتان آزرده گردد. فقط نوشتیم که شاید دلمان آرام گیرد.
القصه؛ این سخنان خاک گرفته و کهنه است، زیرا مدت هاست روی طاقچه دلمان خاک می‌خورد، اما بروز نمی‌دهیم. بروز بدهیم که چه شود؟ چیزی حل می‌شود؟ این همه نوشتیم اما باز هم همان آقایی هستیم که بودیم، فقط کمی تیره‌تر، آشفته‌تر؛ خلاصه بگویم: بدتر.( این را تاکیدی بخوانید تا جانِ کلام منتقل شود.)
تصور کنید هنوز زخم‌تان خوب نشده، اما شما زحماتِ خونِ بینوا برای بهبود زخمتان را به هیچ می‌گیرید و خون لخته‌شده‌یِ روی زخم را می‌‌کَنید.
هم خودتان دو مرتبه درد را متحمل می‌شوید، هم روند بهبودی‌تان به طول می‌انجامد. آگاهید به امر و باز انجامش می‌دهید. فکر کردن به گذشته دقیقاً مصداق همین‌کار است. آدمی می‌داند با روان و زندگی‌اش چه می‌کند، اما مگر دست‌ برمی‌دارد از این کارهای بیهوده؟ حالا شما هی در گوشش بگو رها کن و فقط بپذیر، نمی‌توانی برگردی و از نو بسازی، کاری‌ست که شده... کو گوشِ شنوا؟
چند روز گذشته، از طریق این راه‌های مواصلاتی مدرن، از متخصص بسیار محترمی که کارش نوازش و درمان روح‌های زخمی و بیمار بود، چنان طبیبی که درد لاعلاجی را شفا می‌بخشد، پرسیدیم: چرا آدمیزادی که می‌داند باید چه کند، به عواقب سخت انجام ندادن هم آگاه است، اما مدت مدیدی‌است که نشسته و حالا بلدِ زیر و بم ترک‌ خوردگی‌های دیوارِ خانه است و در مرداب انجام نداده‌هایش غرق شده‌است، این چنین ادامه می‌دهد؟ چه چاره کند؟
آری، درست حدس زدید. حتی کاری که ایشان به عنوان راه‌حل گفتند را هم انجام ندادیم.
یک ساعت هم نگذشته از آخرین سرزنش‌هایی که شنیدم، حق هم دارند، فقط من دو سه سال اخیر به احوالاتی نادر گرفتار شدم و هر روز بیش از دیروز آن‌ها را از خویش ناامید می‌کنم. کاش ممکن بود برایشان نوشت: عذرخواهم بابت تمام کم و کاستی‌ها. هم خود را اذیت کردم و هم شما را. به بزرگی خودتان ببخشید که نشد آنچه که باید میشد.
و رفت...
اما ما در فیلم که زندگی نمی‌کنیم نه؟ اینجا تا ابد فقط می‌مانی. حتی اگر قرار باشد بسوزی و بسازی.
نمی‌فهمم مقصر کیست اما به هر حال اوضاع از همین قرار است.
سرتان را درد آوردم. پوزش من را بپذیرد. آدمی حتی با خودش نیز در جنگ است. چند بار به خودم گفتم حرف‌هایت را پیش خودت نگهدار؟ دیدید گوشش بدهکار نبود؟ اما دیگر کافی‌ست.
خدانگهدارتان باشد.

۱ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

از رورها و ماه‌های هدر شده...

 

نمیدانم... نه درباره خود و نه درباره هیچ‌کس و هیچ‌ چیز. نشسته‌ام؛ ساکن و بی‌رمق! حاصل این احوال نامطلوب، زخم‌های‌ِ "تا هنوز" تازه‌یِ روحم‌اند. دیگر آداب سخن راندن از یاد برده‌ام؛ بس که در مقابل هر حرف و کلمه، جز پشیمانی و افسوس عایدم نشد، به ناچار سکوت کردم تا همین اکنون. فی‌الحال، معلق ماندن در ناچاری، اندوهِ گذشته و امثالهم، که جملگی بوی متعفن "نتوانستن" و "نشدن" می‌دهند، چنان هیزمی به آتشِ حسِ مغضوبِ "ناکافی بودن" می‌ریزند که زبانه‌هایش تمامِ نقاطِ روشنِ حریرِ زندگی را می‌سوزاند. کاری که این احساس با روح و روان آدمی می‌کند، چنان تیغی‌ست که شاهرگ را نشانه می‌رود. گاهی چیزی خوشایند و قند در دل آب کن، خانه‌ای در قلبم بنا می‌کند، اما به آنی دچار طوفان شده، کن فیکون می‌شود. فکر می‌کنم و به تنها چیزی که می‌رسم این است:
هیچ کدام از آن عبارت‌هایی که به کلِ جریانِ زندگی با هر وصله‌ای که شده، نسبت داده‌ایم تا کمی دلمان بیشتر به زندگی خوش شود، برای همه صدق نمی‌کند.
فی‌المثل: بعد از هر شکست پیروزی‌ست...

همه‌مان روزی امید را پیدا خواهیم کرد؟!

۱ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

چرت و پرت ؟ نمیدونم ...

مشکل از همین - ندونستنِ متوالی - شروع شده
از وقتی جواب و علت هر چیزی نمیدونم‌ه ،
دیگه کلاف زندگی از درستم در رفته...
داره خیلی زود ازم دور میشه و من نمیرم سراغش تا بیارمش و کارمو ادامه بدم ،
داشتم می‌بافتم
یه لباس برای خودم
اما حالا بافتنی‌م تو شروع رها شده
نباید ندونسته شروعش می‌کردم ، من نه کلاسشو رفتم نه کسی بهم یاد داده...
ولی
پاهام جون نداره برم کلافی که حالا انتهاشو هم  نمیبینم ، جمع کنم
انگار هیچ وقت راه رفتن بلد نبودم...
به همون اندک بافتنی درهم برهمم دست زدم ، به آنی گره‌هاش از هم باز شد
دیگه بافت نبود ، نخ حالت گرفته بود
‌کاش نخ صاف بود ، مثل روز اول
اینطوری کمتر دلم میسوخت.

۱ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

Black holes

میدونی ، دوست دارم تخیلات نولان رو باور کنم ...
اینکه وقتی وارد سیاهچاله شدی ، اون تو رو برای همیشه ازم نگیره ... به جاش کمکت کنه که تو کمکم کنی.
نه نه نه اشتباه نکن ؛ من حتی نمیتونم یه نفر دیگه رو نجات بدم ، جهان پیش‌کشت عزیزم!
فقط میخوام خودمو نجات بدم .
روحِ من میشی و نجاتم میدی؟
امیدوارم سیاهچاله سرِ ناسازگاری نداشته باشه و نذاره زیر گرد و غبارِ از دست دادن ، دفن بشم...
اما
اجازه میدی قبل هر چیزی ، قبل هر جوابی ، سیاهچاله رو حسش کنم؟
میذاری انگشت اشاره و میانیِ دستم ، نرسیده به ترقوه‌ات ، پایین گردنت بشینن و صداشو تنفس کنن؟!

۲ نظر ۴ موافق ۰ مخالف

دوراهیِ حذف و انتشار

 

یه مدت که مغزم توانایی چیدن کلمه ها توی چندین سطرو داشت ، همون موقع که با کلی تردید ، منو به سمت انتشار سوق میداد ، به آرشیو اینجا نگاه کردم . اتفاقی بهمن و اسفند هر دو ۸ پست داشتن ... یادمه فکر کردم که همین روند حالا به صورت غیر اتفاقی و از پیش تعیین شده ادامه پیدا کنه ، اما نشد و فرودین و اردیبهشت نصف اون شدن ، خرداد دوباره نصف دو ماه قبلش و تیر به کل خالی موند... گذر تیر حس نشد ، همونطور که گذر ۲ سال گذشته حس نشد ...
نه اینکه حس نشده باشه ، چرا
به تکراری که برام رقم زدن پوزخند زدم ،
و همه چیز بدتر شد ...
هنوزم آشفتگی از سر و کولم بالا میره
دردا و ناخوشی هارو یادگاری برام گذاشتن ؛
خستگیشون به تنمه بدون اینکه تقویم ذره ای بهم رحم کنه و بذاره بفهمم هر روز چه طعمیه ...
برای تبرعه کردن خودم ، دارم خودمو گول میزنم ...
قبلا هم فکر کنم اینجا گفتم که به واقعی بودن حال خوبم شک میکنم ، سابقاً پای انرژی منفی خودم میذاشتم اما حالا میبینم حق دارم ، همه چیز توهمه ...
در نهایت اهمیتی که بهت القا میکنن براشون داری ، وجود نداره ...
این کسی که الان هستم ، تنها حسی که میدونه واقعیه ، تنفر نسبت به خودشه ...
امید ... خیلی غریبه ، خیلی
برای چیزایی که میدونم برام مهمن ، حاضر نیستم قدم از قدم بردارم ، سر شدم ...
نمیدونم از چیه ، حماقت ؟
قطعاً همینه ولی شور لازمه ، اشتیاق ...
که نیست ، مطلقا نیست

تسلط به هیچ چیزی ندارم ، نه به خودم ، نه به اطرافم که چی میگذره
مثل همون کسی که با کشتی به سفر میره ،
اما اون الان خواب روی یه تیکه چوبه و دریا به هر سمتی که بخواد میبرتش ...
ولی اون حتی نمیدونه کشتی شکسته و داره رویا میبینه ...
بنده دست باد شده و این باده که براش تعیین میکنه کجا باید دوباره زندگیش آغاز بشه ، یا به پایان برسه .

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

یک .. دو .. سه

 

از تو گلایه کنم یا از آن شاعر اهل کاشان که با سر سوزن ذوقش گفت : نه تو میمانی و نه اندوه !
دروغ بافت و جامه کِذبَش اندازه ام شد ؛
اندوه ماند ، هنوز هم هست .
راستش در همراه بودن ، تو به گرد پایش هم نمیرسی .
دستم را میگیرد و مرا میان نت های موسیقی گم میکند . باعث شده از یاد ببرم باید ایستگاه سوم از اتوبوس پیاده شوم ،
نه ایستگاه نهم
نه آتلیه عکاسی ...
اما شد آنچه نباید میشد ، آمدم و چشمم به تابلوی سر درِ عکاسی خورد . لبخند !
خط لبخندم دگر چینی میان ابروانم شده ؛
باید یادم برود جهان ، بیهوده به اعتبار خنده ام زیبا بود .
میدانی گودال ماریانا عمیق ترین جای این کره خاکی‌ست ؟
قطعا میدانی ... تو از هر چیزی آگاهی جز ... جز آنکه زان دم که دیدَت ، دیوانه تر شد .
بگذریم ، چه می‌گفتم ؟ یادم آمد ... خواستم بگویم اندوه به مراتب میتواند از آن گودال هم عمیق تر باشد .
هر چه پایینتر بروی ،
فشار بیشتر میشود ؛
توانایی نفس کشیدن کمتر ...
و در یک آن ، ممکن است جوهر خودکار نویسنده تمام شود .
اما
به رسم همیشگی 
: حالا خوبه ، همونطور بایست ؛
یک ، دو ، سه ... لبخند :) 

 

پ.ن : یه جرقه آنی ، صرفا جهت اینکه یکم مغزم خالی بشه تا شاید خوابم ببره .

۱ نظر ۴ موافق ۰ مخالف
پیوندها
پیوندهای روزانه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان