داستان کوتاهِ من نوشت :: سایه

سایه

کنون ای سرگردان , در کدام ساعت از شب ایم؟!

یک .. دو .. سه

 

از تو گلایه کنم یا از آن شاعر اهل کاشان که با سر سوزن ذوقش گفت : نه تو میمانی و نه اندوه !
دروغ بافت و جامه کِذبَش اندازه ام شد ؛
اندوه ماند ، هنوز هم هست .
راستش در همراه بودن ، تو به گرد پایش هم نمیرسی .
دستم را میگیرد و مرا میان نت های موسیقی گم میکند . باعث شده از یاد ببرم باید ایستگاه سوم از اتوبوس پیاده شوم ،
نه ایستگاه نهم
نه آتلیه عکاسی ...
اما شد آنچه نباید میشد ، آمدم و چشمم به تابلوی سر درِ عکاسی خورد . لبخند !
خط لبخندم دگر چینی میان ابروانم شده ؛
باید یادم برود جهان ، بیهوده به اعتبار خنده ام زیبا بود .
میدانی گودال ماریانا عمیق ترین جای این کره خاکی‌ست ؟
قطعا میدانی ... تو از هر چیزی آگاهی جز ... جز آنکه زان دم که دیدَت ، دیوانه تر شد .
بگذریم ، چه می‌گفتم ؟ یادم آمد ... خواستم بگویم اندوه به مراتب میتواند از آن گودال هم عمیق تر باشد .
هر چه پایینتر بروی ،
فشار بیشتر میشود ؛
توانایی نفس کشیدن کمتر ...
و در یک آن ، ممکن است جوهر خودکار نویسنده تمام شود .
اما
به رسم همیشگی 
: حالا خوبه ، همونطور بایست ؛
یک ، دو ، سه ... لبخند :) 

 

پ.ن : یه جرقه آنی ، صرفا جهت اینکه یکم مغزم خالی بشه تا شاید خوابم ببره .

۱ نظر ۴ موافق ۰ مخالف

۸.| نَسخ |

'

_ ازش بیزار بودم ، میدونستم داغون شده ، ولی دلم میخواست از زبون خودشم بشنوم ‌. با پوزخند بهش گفتم : چته ؟ چه خبره ؟ یکم حرف بزن ببینم اصلا زبون داری ...! 

 

+ گفت : هیچی ، روزمرگی 

پوچ تر از هیچ 

ظلمانی همانند آسمان ابری به هنگام شام 

ویران تر از بم 

آشوب تر از بحر طوفانی 

خالی از نشاط چون کویر خالی از نبات 

 و القصه ... مگر مرگ مرا چاره کند ...

 

_ پوزخندم حالت قهقهه گرفته بود ..‌ گفتم : راحت ترم میتونستی بگی ، از چشمات معلومه همه چیز ... بمیر خب ، چرا نمی‌میری پس ..!! اصلا چرا خودم کارتو تموم نکنم ..

چشم گردوندم ، گلدون روی میزو دیدم ،

وسیله خوبی به نظر می‌رسید 

پرت کردم سمتش ، 

آینه اتاق شکست ....

 

 

۱ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

۳. همیشه ام عنوان مناسب پیدا نمیشه

بارها و بارها 

در هنگامه افول خورشید 

ولو به وقتِ شفق ،

 او را می شنیدم ...

خنده هایش را ، رویا هایش را 

و بیشتر از همه ، درد و فغان هایش را 

آنگونه که می توانم بگویم پرونده‌یِ زندگی اش از زیر دست من گذشته ...

و من رییس یک دفتر بیمه که کارش پیش من گیر بود ، 

چه چیزی را می‌خواست بیمه کند ؟! 

- شنیده شدنش را -

شنیدم حرف هایش را 

گاه به راه حلی زبانم گشوده شد و گاه فقط شنیدم !

چون خودش انتخاب کرده بود ...

و حال من مانده ام ، خسته و آزرده و زنگار بسته ...

خسته از مصاحبت هایی که بی شروع ، پایان یافت ...

آزرده از دست هایی که حتی برای یک بار ، آن چه میخواستم را به من هدیه نکرد 

و زنگاری متشکل از خشم ، سرزنش و آتیه ای تیره ...

حتی تیره تر از این روز هایم ، 

 

اما تو بدان ، حتی همین الان هم ، در بحبوحه عزلت

باز هم تو را می شنوم ! 

 

۵ نظر ۸ موافق ۰ مخالف

۲. * بعد برو *

به نیمکت چوبی انتهای پارک خیره میشوم ؛ مدت زیادی آنجا می‌نشستی ، میروم و از آن میپرسم : خط اخمش را یادت هست ؟ یا چین کنار چشم هایش وقت خنده¿

 

پر واضح است که پاسخی نمی یابم ، من از سر اقبال یا از سر ادبار میان انیمیشن هایی که وقتی قدم به کابینت بالایی نمی‌رسید ، می دیدم  ، زندگی نمی‌کنم ؛ باید بپذیرم به دورانی رسیده ام که زندگی برایم شمشیرش را از رو بسته ، و قرار نیست روی مبل بنشینم و خیال کنم خلبان بوئینگ ۷۴۷ هستم و بقیه هم آب به ریشه تازه سبز شده یِ رویایم بریزند ؛ حال باید تشخیص بدهم هر فرد در هر لحظه از کدام نقابش استفاده کرده ... درد هست ، اما مثل قدیم تر ها با چایی نبات حل نمی‌شود ، درد هست اما گوشی نیست تا با گفتنش ، کمی از سنگینی روی شانه هایمان کم شود ، درد هست اما دگر من آن آدم سابق نیستم که بیانش کنم ؛ حال که بیشتر فکر می‌کنم می‌بینم من هیچگاه زبان باز نکردم که حرف هایم با دال آغاز شود ، با " ر " به وسط برسد و به دال ختم شود ، من همیشه و همیشه گوش بودم  ، در آینده نیز گوش خواهم ماند ، گوش بودن به مراتب ساده تر از صوت بودن است ، دست کم آسوده خاطری که حرف هایت کوچه به کوچه و محل به محل بین چهره های نا آشنا بُر نمی‌خورد ...

.

.

دستی به نیمکت چوبی سرد می‌کشم ، سرما برایم عادی است ، هر روز با یک شیء سرما به جانم می افتد ، با یک نگاهِ سرد ، سخن سرد و حتی افکار سرد ...

دیگر برای بازگشتت شوق ندارم ، حتی از برگشتنت محزون هم نمی شوم 

بی تفاوت شده ام ، 

هم نسبت به تو 

هم نسبت به همه 

و حتی 

نسبت به خودم ...

۲ نظر ۲ موافق ۰ مخالف
پیوندها
پیوندهای روزانه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان