سایه

سایه

کنون ای سرگردان , در کدام ساعت از شب ایم؟!

شاید شعر

شانه ام ،
خاستگاه در های غلتان سیمایِ آفتاب‌گون توست .
می‌آیی و میروی ،
آنکه همیشه مانده ، منم !
غم که یقه ام را می‌گیرد ،
میفهمم توشه‌ای برای ادامه زندگی دارم .
باید عمیق تر صدایت بزنم ..
نه " تو "یِ همیشگی
نه " شما " یِ رسمی ...
بگویم : بالام ؟!
گویی برای نامیدن تو ساخته شده ؛
آخر بی هیچ اغراقی ،
گوشه جگرم نشسته ای ...
اگر تکلّم معیار کاردانی باشد ،
من مردودم .
مردودی که با هیچ تک ماده ای قبول نمیشود .
تنها چشمان تو باید سخن بگوید ،
تا من هر چه هست را
نثارت ،
و هر چه نیست را
برایت آرزو کنم .

 

++ خیلی بداهه :" توی روزای آشفته ای که هیچی سر جاش نیست ...

۳ نظر ۴ موافق ۰ مخالف

‌‌هم آره هم نه

 

حقیقتش ، همش تو گوشش داد میزنم که باید دور باشی ، نباید الان که متوجهی آخرین باری که بالاجبار سِمتِ گوش بودن داشتی ، هیچ حسی دورنت نبود و فقط به یه سری دلایل مجبور بودی تحمل کنی ، دوباره این تنهایی دچار نوسان بشه ؛ تازه داری به تعادل میرسی ، نباید بذاری دوباره دلت تنها نبودن بخواد ... نباید با دیدن حرفاشون لبخند بزنی .

آره ... با خودمم !
دلتنگی رو همیشه زبون شعرا و آدمایی که پشت چنلا خونه و زندگی دارن ، حس قشنگی نشونم دادن ، حسی که غم داره ولی زیباست ‌.
برای آدمای واقعی تجربش نکردم ، برای اون کسایی که بهم میگن " دلم برات تنگ شده بود " ، دلم تنگ نمیشه و با دیدن این جمله‌شون فقط یه نیشخند میزنم .
حتی جمله فیکِ " منم همین‌طور " هم نمیگم .
برای این آدما که بلدم جزئیات چهره و ظاهرشونو توصیف کنم ، نه !
ولی برای اون آدمایی که میتونم تعداد پیامای رد و بدل شده‌یِ بینمونو با انگشتای دست بشمارم ، چرا !
میشه ! 
اولین باره دارم به یه همچین حسی بها میدم و اجازه دادم یه جا ثبت بشن ؛ چون ...
نمیتونم دلیل بیارم فقط میذارم همین جا بمونه .
یا یه روز میبینمش و لبخند میزنم ..
یا حسرت میخورم که چرا مثل همیشه بلد نبودم همچین چیزاییو حفظ کنم .

+ آره شاید عنوان بی ربط باشه .
++از همین‌جا اعلام میکنم اگه برونگرایین ، بهتون حسودیم میشه "-"

_ به وقتِ یه زمانی که الان نیست ...

 

۲ نظر ۶ موافق ۰ مخالف

Memories

 

کاش دفتر خاطرات داشتم ؛ می‌رفتم میخوندمش و برای بارِ نمیدونم چندُم با نوشته هاش میخندیدم یا غمگین می‌شدم ... این حسِ " خواستن دفتر خاطرات " از بچگی همراهم بوده ، ولی هیچ وقت عملی نشد . حتی سرنوشتِ چند تا چیزی که نوشتم ، سیاهیِ سطل زباله گوشه اتاق بود . ولی نتونستم ! 
شاید چون به همه چیز شک داشتم .. مثلا وقتی که حالم خوب بود ، میگفتم ارزش شادی داره ؟! 
یا وقتی اینقدر غم دورمو گرفته بود که بر خلاف میل باطنیم اون قطره های مسخره پشت پلکم جمع میشدن و من مثل همیشه نمیذاشتم بیان پایین ، فکر می‌کردم نکنه زیادی دارم شلوغش میکنم ؟! 
و به این ترتیب ، من یه سر رسید از کلاس دومم دارم که کلی تاریخاش نیست و هنوز شاید نصفم نشده ! اون یکمم با شعر پر شده و نه هیچ چیزی از هویت خاطراتِ من !
الانم با تمام وجود میخوام ولی سمتش نمیرم . هیچ چیز از این - حالِ تاریک - نباید یادم بمونه ؛ 
شایدم باید یادم بمونه و ازش درس بگیرم . ولی تا همین الان که همچنان سیاهه و نتونستم حلش کنم تا یکم به خاکستری تمایل پیدا کنه ، از این وضعیت متنفرم .
دیگه تقویمِ یک سال کفافِ شمردن روزای تیره رو نمیده .. باز چند روز از تقویم یه سال دیگه قرض بگیره تا از عهدش بر بیاد. 
ولی همه اینا ، هر چقدر هم زیاد باشن ، هر چقدرم که این سردرد و چشم درد الان طعم مرگ بده ، 
هیچی !! هیچی ندارم بگم عجالتاً ! اومدم از این انگیزشیایی که ذره ای هیچ وقت روم تاثیر نذاشتن بشه و بگم بلخره تموم میشه ولی خب دیدم چندانم امیدوار نیستم ؛ 
پس بماند ...

+مرگ با سیاه‌چاله خاصه ، نه ؟!

۲ نظر ۴ موافق ۰ مخالف

مراجعت

 

خیلی وقت پیش فکر میکردم روح آدم‌ها تو نوشته هاشون پیداست ، 
یه جورایی هویتشون رو تعریف میکنه . 
یه مدتی مشتاق بودم برای نوشتن ؛ حتی وقتی یک دقیقه بعد پاک میشد ... حتی وقتی نه توی این صفحه‌ی شیشه ای بارها میخوندمش تا بفهمم چی نوشتم ، نه وقتی که اتودو روی صفحه‌های کاغذ می‌کشیدم .
منفعل و مستاصل و با افکاری منفصل نشستم گذر روزها رو می‌بینم .
الان که با کلی کلنجار رفتن تونستم بعد مدتی چند کلمه بنویسم ، حس می‌کنم بخشی از روحم برگشته ؛ 
اون روح و هویتی که از دست داده بودم ...
هنوزم نمیدونم به دست آوردمش یا نه ، ولی میخوام فکر کنم یه روز برمیگردن .

 

 

 

 

۱ نظر ۴ موافق ۰ مخالف

مرز جنونم را ببین!

سوگ سیاوش در دلم ، باران آتش در دلم
طوفان شدی در جانم و دریا گذشت از ساحلم...

 

همین .

۰ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

عرضی کوتاه

 

گوشی بعد از سه روز و ۱۲ ساعت که رنگ شارژرو ندیده بود، حالا با ۵% شارژ دید .. این واقعا برای منی که یه مدت مطمئن شده بودم معتاد این فضا شدم عجیبه که استفاده‌م اینقدر کم شده باشه ، ولی سوال این‌جاست .. من تو این چند روز مگه کاری غیر یللی تللی داشتم ؟! یه طوری اوضاع خرابه که حس می‌کردم mbti بعد چند بار تست دادن اشتباه کرده و امکان نداره من J و برنامه ریز باشم , من عملاً هیچ‌کاری انجام نمیدم . ولی بازم من دارم شخصیت برنامه ریز بودن و البته اسم کنکوری بودنو یدک می‌کشم ولی ذره ای شبیه اینا نیستم . به ماهیت خیلی چیزا فکر کردم ... و بعضیاشون دیگه برام پوچ شدن .
عشق یک‌طرفه رو حتما همتون شنیدین ... ولی به نظر من دوستی‌های یک طرفه هم هست ؛ یه مدت که کنار بکشی متوجه میشی فقط تو بودی که داشتی اون رابطه رو حفظ می‌کردی...( بماند که این برای من شده مثه لپ‌لپ که امکان نداره برای کسی پوچ در بیاد ولی برای من اتفاق افتاد.. )
و بعد غم .. وقتایی که خوشحالم که یه خلا احساس می‌کنم . یه طوری که منو توی واقعی بودنش به شک میندازه . غما برام یه جورایی عزیز شدن ، از روزایی که خوشحال باشم ، می‌ترسم ؛ چون یه چیزایی رو فراموش کردم و اون شادیِ توهمی بیش نیست ...

ولی بعضی آدما بدون این‌که بدونن گاهی مارو خوشحال کردن .. یعنی طرف اصلا درگیر زندگیِ خودشه ، ولی همون کار عادیش لبخند آورده رو لبت .
نمیدونم براتون پیش اومده یا نه ، ولی خیلی عجیبه ! خیلی ...

پ.ن : سندروم پست بی‌محتوا پیدا کردم :"
پ.ن۲ : کی دوازده فروردین شد ؟!
پ.ن۳ : بدجور بعد انتشار پستا پشیمون می‌شم و دلم میخواد برم همه‌رو حذف کنم ...
پ.ن۴ : خواب خیلی خوبه 

 

 

 

۸ نظر ۴ موافق ۰ مخالف

یاوه

 

 

- می‌دونی .. دارم خودمو دور می‌کنم ، از هر چیزی که باید متعلق به من باشه . دیگه نمیرم پی‌ویش بگم : چ خبرا ؟! که با " سلامتی ، تو چه خبر" هاش تو ذوقم بخوره . دیگه هر دو یا سه روز یه بار اپامو چک می‌کنم و هیچ پیامی نداشتنام برام عادیه ، حتی دیگه یهویی نمی‌پرم مامانو بغل کنم . 

حس‌ می‌کنم دوباره تنهایی داره برام دوست داشتنی میشه ...

یه چیز دیگه‌رو هم باید بدونی ، 

اینکه دیگه زیادی مراعات بقیه رو کردم . خندیدم و نفهمیدن یه بَم توی من هست ...

دنبال راهکار بودن براشون در حالی که خودم درمونده‌تر از همه بودم . 

 

+ ولی ... دلم میخواست می‌شد یه مجنون آورد تو زندگیت ، شاید بهترت میکرد . غماتو باهات شریک می‌شد و تنها کسی می‌شد که برعکس بقیه ، می‌تونستی باهاش حرف بزنی .

 

- نه ؛ من میخوام خودم مجنون بشم . برای  لیلی‌ای که بلد نیست امید ببخشه ولی بودنش کافیه!

 

۷ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

نباید اینقدر روی عنوان تاکید می‌داشت

 

بیا .. 

بیا تا در بَرَت دشواری ها را ببارم ، بیا و آن کسی باش که می‌توان برایش بازگو کرد چه ها بر این من ناتوان گذشته , اگر می‌آیی ، به باد بگو صدای قهقهه هایت را به گوشم برساند نه آن‌که جانم را سردتر کند ... 

اما بدان ! برای من نامه ای که دستان تو را لمس می‌کند ، همان آغوش توست .

به این من نباید نزدیک شد ، 

نزدیک که بشوی ، جز خستگی و غم چشم ها و دنیا دنیا سکوت چیزی دست گیرت نخواهد شد.

دورِ نزدیک که باشی ، دیگر این وجدان بی انصاف از بهر آزردن تو ، در خفا عذاب نمی‌کشد .  

 

دورِ نزدیکِ من ! 

می‌آیی ؟! 

 

۱ نظر ۷ موافق ۰ مخالف

Happy new year

خب... سلام و عیدتون مبارک ،امیدوارم سال خوبی داشته باشین ^^ ؛

همین که ۱۴۰۰ بتونه یکم شبیه ۱۳۹۹ نباشه ، واقعا میشه عید به حسابش آورد .‌

پست آخر ۹۹ رو همون نگه داشتم که یه سری چیزا یادم بمونه ، به جاش این اولین پسته ۱۴۰۰ عه :")

 

کلی نوشتم و بعد : دیلیت 

همین‌قدر خلاصه فکر کنم وجهه بهتری داشته باشه :)

اینم بمونه یادگاری از اولین ساعات سال جدید وقتی تو خلا زمانی به سر می‌بریم که بلخره ۳۰ اسفند ۱۳۹۹ عه  یا ۱ فروردین ۱۴۰۰ و عید نوروز :" 

 

۲ نظر ۵ موافق ۰ مخالف

من دیگه وقت ندارم ...

-

من دیگه وقت برای اینکه بگردم دنبال اون کسی که بشه باهاش حرف زد ، ندارم ... دیگه وقت ندارم یکیو پیدا کنم که ثانیه ای درکم کنه ، هر چند الانم که فکر می‌کنم من قبلا دنبال همچین چیزایی نبودم که انتخاب کردم .. انتخاب کردم و اون انتخاب داره رنجم میده ولی من برام مهم نیست و موندم ..‌ موندم چون من باید پای انتخاب اشتباهم بمونم ، الان وقت این نیست که برم بگم اصلا یادت میاد من تا حالا درست حسابی حرف زده باشم ؟! آره تو منو برای حرف زدن انتخاب کردی ، بهم گفتی " دوست دارم ، همیشه خوب بودی برام " ، ولی خب گفتیم که من همینم ، میخوای بمون ، نمیخوایم ....

گفتی کسی‌و میخواستی که صد در صد برات باشه .. نمیدونم منظورت از صد در صد چیه ولی من خیلی برات وقت گذاشتما ، دیدی اصلا ؟! 

من خیلی شبا خودم داشتم با خودم می‌جنگیدم که اشکام نیاد پایین و نیومد ..‌

ولی خب حرفای تو رو تا تهش می‌شنیدم ...

گفتی دارم غلط میرم و بیا جلومو بگیر ..

ولی من متنفرم از خودم که اون شب بیدار بودم و اومدم جلوتو بگیرم ... تو اون شب منو تو بغض خفه کردی ...

 

الان نباید برم ، چون اگه برم فکر می‌کنی مثل آدمای اطرافت دارم بهت ضربه می‌زنم ، 

ولی من اگه محکوم بشم ساکت نمی‌مونم .. ولی میدونی الان جونِ متقاعد کردن تو نیست که متوجه بشی اونی که طلبکاره منم ، 

ولی تف تو این به اصطلاح صمیمیت که سه چهار روز هیچ حرفی رد و بدل نمیشه و تهش سکوت با " سلام ‌، خوبی " شکسته میشه و بعدش تمام ...

 

پ.ن : ۱۴۰۰ رو چجوری پیش بینی می‌کنین ؟! 

من مطمئنم برام پر اضطراب تر از ۹۹ میشه ، 

ولی حالا که داره پر استرس تر میشه ، کاش غم و اعصاب خوردی یکم به نفع این استرسای پیشرفت کرده ، کناره گیری کنن"

۶ نظر ۶ موافق ۱ مخالف
پیوندها
پیوندهای روزانه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان