کاش دفتر خاطرات داشتم ؛ میرفتم میخوندمش و برای بارِ نمیدونم چندُم با نوشته هاش میخندیدم یا غمگین میشدم ... این حسِ " خواستن دفتر خاطرات " از بچگی همراهم بوده ، ولی هیچ وقت عملی نشد . حتی سرنوشتِ چند تا چیزی که نوشتم ، سیاهیِ سطل زباله گوشه اتاق بود . ولی نتونستم !
شاید چون به همه چیز شک داشتم .. مثلا وقتی که حالم خوب بود ، میگفتم ارزش شادی داره ؟!
یا وقتی اینقدر غم دورمو گرفته بود که بر خلاف میل باطنیم اون قطره های مسخره پشت پلکم جمع میشدن و من مثل همیشه نمیذاشتم بیان پایین ، فکر میکردم نکنه زیادی دارم شلوغش میکنم ؟!
و به این ترتیب ، من یه سر رسید از کلاس دومم دارم که کلی تاریخاش نیست و هنوز شاید نصفم نشده ! اون یکمم با شعر پر شده و نه هیچ چیزی از هویت خاطراتِ من !
الانم با تمام وجود میخوام ولی سمتش نمیرم . هیچ چیز از این - حالِ تاریک - نباید یادم بمونه ؛
شایدم باید یادم بمونه و ازش درس بگیرم . ولی تا همین الان که همچنان سیاهه و نتونستم حلش کنم تا یکم به خاکستری تمایل پیدا کنه ، از این وضعیت متنفرم .
دیگه تقویمِ یک سال کفافِ شمردن روزای تیره رو نمیده .. باز چند روز از تقویم یه سال دیگه قرض بگیره تا از عهدش بر بیاد.
ولی همه اینا ، هر چقدر هم زیاد باشن ، هر چقدرم که این سردرد و چشم درد الان طعم مرگ بده ،
هیچی !! هیچی ندارم بگم عجالتاً ! اومدم از این انگیزشیایی که ذره ای هیچ وقت روم تاثیر نذاشتن بشه و بگم بلخره تموم میشه ولی خب دیدم چندانم امیدوار نیستم ؛
پس بماند ...
+مرگ با سیاهچاله خاصه ، نه ؟!