به نیمکت چوبی انتهای پارک خیره میشوم ؛ مدت زیادی آنجا مینشستی ، میروم و از آن میپرسم : خط اخمش را یادت هست ؟ یا چین کنار چشم هایش وقت خنده¿
پر واضح است که پاسخی نمی یابم ، من از سر اقبال یا از سر ادبار میان انیمیشن هایی که وقتی قدم به کابینت بالایی نمیرسید ، می دیدم ، زندگی نمیکنم ؛ باید بپذیرم به دورانی رسیده ام که زندگی برایم شمشیرش را از رو بسته ، و قرار نیست روی مبل بنشینم و خیال کنم خلبان بوئینگ ۷۴۷ هستم و بقیه هم آب به ریشه تازه سبز شده یِ رویایم بریزند ؛ حال باید تشخیص بدهم هر فرد در هر لحظه از کدام نقابش استفاده کرده ... درد هست ، اما مثل قدیم تر ها با چایی نبات حل نمیشود ، درد هست اما گوشی نیست تا با گفتنش ، کمی از سنگینی روی شانه هایمان کم شود ، درد هست اما دگر من آن آدم سابق نیستم که بیانش کنم ؛ حال که بیشتر فکر میکنم میبینم من هیچگاه زبان باز نکردم که حرف هایم با دال آغاز شود ، با " ر " به وسط برسد و به دال ختم شود ، من همیشه و همیشه گوش بودم ، در آینده نیز گوش خواهم ماند ، گوش بودن به مراتب ساده تر از صوت بودن است ، دست کم آسوده خاطری که حرف هایت کوچه به کوچه و محل به محل بین چهره های نا آشنا بُر نمیخورد ...
.
.
دستی به نیمکت چوبی سرد میکشم ، سرما برایم عادی است ، هر روز با یک شیء سرما به جانم می افتد ، با یک نگاهِ سرد ، سخن سرد و حتی افکار سرد ...
دیگر برای بازگشتت شوق ندارم ، حتی از برگشتنت محزون هم نمی شوم
بی تفاوت شده ام ،
هم نسبت به تو
هم نسبت به همه
و حتی
نسبت به خودم ...