میدونم رویای خیلی بزرگی بود، میدونم ممکن بود حتی همون اوایل راه ازش پشیمون بشم، میدونم خیلی سخت و تا حدودی دست نیافتنی بود، میدونم از هر لحاظی تحت فشار قرار میگرفتم، میدونم خسته کننده و طاقتفرسا بود، میدونم میون اون همه سختی ممکن بود دیگه نخوامش، میدونم از دید بقیه پوچ و بیمعنا میبود، میدونم، همه اینارو میدونم، حتی شاید خیلی کمتر از واقعیت سخت توصیفش کرده باشم، اما میخواستمش، میخواستم...
کاش میذاشتید برم و پشیمون بشم، برم و خسته بشم، برم و به هیچی نرسم، اما برم و حسرتش نمونه به دلم...
کاش گوش نمیدادم، کاش کمی جسور میبودم، کاش احتیاطم بیشتر از شجاعتم نمیبود، کاش حداقل خودم پشت خودم میبودم...
گذشت، احتیاط و محافظهکار بودن جای همه چی رو گرفت، مسافر یک راه خیلی کمخطرتر شدم؛ و سه سال بعد، شما هم به این نتیجه رسیدید من از پس اون راه برمیومدم، ولی الان؟ خیلی دیره دیگه...
الان دیگه هیچ فایدهای نداره!
خیلی دوس دارم یه راهی براش پیدا کنم، میدونم نشدنیه، میدونم روانم فرسوده میشه، مسخره میشم و تهش هم نه میشنوم ولی تا ابد یه گوشه از ذهن و قلبم رو اشغال میکنه...
بی فایدهست، از اون بیفایدههای واقعی، نه بیفایده گفتنی که حاصل ناامیدی باشه...
کاش متوجه نمیشدید راه درستم همون بوده و دوباره این زخم رو تازه نمیکردید...