چهارشنبه ۲۹ آذر ۰۲
راه میرم بغضم میگیره، بیکار یه گوشه نشستم بغضم میگیره، سر کلاس بغضم میگیره، بارون میباره و بغضِ مدامَم، تبدیل به گریه میشه. فکر میکنم دیگه تموم شده اما الان که دارم اینارو مینویسم دوباره بغضم گرفته، در واقع من یک بغض متحرک شدم که منتظر یه اشارهست تا بترکه. حتی گاهی نیاز به اشاره هم نداره، به زمان و مکان هم بیتوجهه.
و القصه... زمانی که فکر میکنی دیگه همه چیز تموم شده، دوباره از اول شروع میشه. دورِ باطل.