دردودل.
نمیدونم چطور تونستم فندک بگیرم زیرِ این دو سال و عمرمو دود کنم. حد اعلی بیهودگی کجاست؟ احتمالاً دارم فتحش میکنم. احساس ناکافی بودن میکنم در حالیکه کاری نکردم که کافی به نظر برسم. چطور میشه یه آدم کاملاً اشراف داشته باشه که یک راه داره و برای اون یک راه هم تلاش نکنه؟ وقتی نتیجه تلاش نکردناش بغض شدن، حرص شدن، شرمندگی شدن، سرافکندگی شدن، باز هم درس نگیره و همون روال سابق؟ آخه کدوم عقل سلیمی قبول میکنه این رو. دیگه حتی اشک ریختن هم مسخره به نظر میرسه. اصلاً اشکی در کار نیست. فقط بیخیالیه و بیخیالی. تکرار دوباره؟ مضحک. نمیدونم.
تنها شدم چون خودم دلیل منطقی برای احوالاتم نمیدیدم، فکر کردم اگر تنها باشم کمِ کمش خیالم از ناراحت نشدن بقیه راحته. اما احساس میکنم بیشتر دارم غرق میشم. نمیدونم چی میخوام از این زندگی. آمال و آرزو؟ غریبهترینها. میام توی نوت تا اینهارو بنویسم، چشمم میخوره به دیالوگی که از فیلم نوشته بودم:
《تو خیلی نزدیک شدی، اما موفق نشدی.
اگر میخواستی موفق شی، باید قبل این موفق میشدی.》
و خراب شدن دوبارهیِ تمام آوارها روی سرم.