بارها و بارها
در هنگامه افول خورشید
ولو به وقتِ شفق ،
او را می شنیدم ...
خنده هایش را ، رویا هایش را
و بیشتر از همه ، درد و فغان هایش را
آنگونه که می توانم بگویم پروندهیِ زندگی اش از زیر دست من گذشته ...
و من رییس یک دفتر بیمه که کارش پیش من گیر بود ،
چه چیزی را میخواست بیمه کند ؟!
- شنیده شدنش را -
شنیدم حرف هایش را
گاه به راه حلی زبانم گشوده شد و گاه فقط شنیدم !
چون خودش انتخاب کرده بود ...
و حال من مانده ام ، خسته و آزرده و زنگار بسته ...
خسته از مصاحبت هایی که بی شروع ، پایان یافت ...
آزرده از دست هایی که حتی برای یک بار ، آن چه میخواستم را به من هدیه نکرد
و زنگاری متشکل از خشم ، سرزنش و آتیه ای تیره ...
حتی تیره تر از این روز هایم ،
اما تو بدان ، حتی همین الان هم ، در بحبوحه عزلت
باز هم تو را می شنوم !